کد مطلب:166224 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:268

در مجلس ابن زیاد
103) ابومخنف گفت: سلیمان ابی راشد از حمید بن مسلم نقل كرد: عمر بن سعد مرا نزد خانواده اش فرستاد تا خبر پیروزی خدایی او و سلامتش را به ایشان برسانم من رفتم و خبر را به ایشان دادم. سپس به مجلس عمومی ابن زیاد وارد شدم دیدم كه نمایندگان اعزامی نزد او هستند. او به مردم هم اجازه داد داخل شوند، من نیز رفتم. در آن وقت سر حسین در مقابل او بود و او با چوبدستی خود مدتی به دو دندان حسین می زد. هنگامی كه زید بن ارقم دید كه وی از چوب زدن به دندان های حسین دست بر نمی دارد به او گفت: این چوب را از این دندانها بدار، سوگند به خدایی كه غیر از او خدایی نیست، شاهد بودم كه رسول خدا (ص) لبهایش را بر دو لب حسین می گذاشت و آن را می بوسید سپس پیرمرد (زید) شروع به گریه كرد. ابن زیاد به او گفت: خدا چشمانت را گریان كند! به خدا سوگند اگر پیر و خرف نشده و عقلت را از دست نداده بودی گردنت را می زدم.

راوی گفت: زید بن ارقم برخاست و رفت وقتی بیرون آمد شنیدم مردم می گویند: به خدا سوگند، زید بن ارقم سخنی گفت كه اگر ابن زیاد می شنید او را می كشت. راوی گفت: پرسیدم، چه گفت؟ گفتند: از كنار ما گذشت و می گفت: برده ای مالك برده ای شد و حكومت را موروثی كرد؛ شما ای بزرگان عرب از امروز به بعد برده شدید. پسر فاطمه را كشتید و پسر مرجانه را امیر كردید تا او نیكان شما را بكشد و بدهای شما را برده كند. به خواری تن دادید، هر كس كه به خواری رضایت دهد از رحمت خدا بدور باد.


راوی گفت: هنگامی كه سر حسین و جوانان را همراه خواهران و زنان او نزد عبیداللَّه بن زیاد بردند زینب پست ترین لباس خود را به تن داشت و ناشناخته، كنیزانش اطراف او بودند وقتی داخل شد؛ نشست. عبیداللَّه بن زیاد گفت: این زن كیست كه نشسته است؟ زینب جواب نداد. ابن زیاد سه بار پرسید زینب هیچ پاسخ نگفت. عده ای از كنیزانش گفتند: این زینب دختر فاطمه است. عبیداللَّه خطاب به زینب گفت: ستایش می كنم خدایی را كه شما را رسوا نمود و كشت و دروغ بودن ساخته هایشان را آشكار كرد! زینب گفت: ستایش می كنم خدایی را كه با بعثت محمد (ص) ما را گرامی داشته و پاك و پاكیزه نمود نه آنچنان كه تو می گویی. زیرا فاسق رسوا می شود و بدكار دروغ می گوید. ابن زیاد گفت: پس دیدی خدا با خاندانت چگونه رفتار كرد! زینب گفت: سرنوشتشان بود كه كشته شده و به جایگاه خویش روند و بزودی خدا تو و آنها را در یك جا گرد می آورند تا نزد او دلیل آورده و دادخواهی نمایید.

راوی گفت: ابن زیاد خشمگین و مضطرب شد. عمرو بن حریث به او گفت: خدا كار امیر را سامان دهد! این زن است. آیا زن را به خاطر چیزی كه می گوید مؤاخذه می كنند! زنان را به خاطر سخنانشان مؤاخذه نكرده و بواسطه خطاهایشان ملامت نمی نمایند. ابن زیاد به زینب گفت: خداوند دل مرا با كشتن برادر و دیگر طغیانگران خاندانت آرام كرد. راوی گفت: زینب گریست سپس گفت: به جان خود سوگند كه تو بزرگم را كشتی، خاندانم را نابود كردی، شاخه ام را بریدی و ریشه ام را درآوردی. اگر این كار تو را شفا می دهد پس خشنود باش. عبیداللَّه گفت: این شجاعت است، به جان خودم سوگند پدرت نیز شاعری شجاع بود. زینب گفت: زن را به شجاعت چه كار! مرا مجالی برای شجاعت نیست بلكه غم دل خود را بیان می كنم.

104) ابومخنف گفت: مجالد بن سعید نقل كرد: هنگامی كه عبیداللَّه بن زیاد، علی بن حسین را دید به نگهبان خود گفت: ببین آیا او مرد شده است؟ وی گفت: بله، عبیداللَّه گفت: ببرید و گردن او را بزنید. علی بن حسین به عبیداللَّه گفت: اگر بین تو و این زنان خویشاوندی وجود دارد پس مردی را برای محافظت آنان بفرست. ابن زیاد به او گفت: بیا، آنگاه او را همراه زنان فرستاد.

105) ابومخنف گفت: اما سلیمان بن ابی راشد از حمید بن مسلم نقل كرد: هنگامی كه.


علی بن حسین مقابل ابن زیاد آورده شد من نزد او ایستاده بودم. ابن زیاد به او گفت: اسمت چیست؟ گفت: علی بن حسین. ابن زیاد گفت: آیا خدا علی بن حسین را در كربلا نكشت؟ وی ساكت شد. ابن زیاد گفت: حرف نمی زنی! وی گفت: برادری داشتم كه نام او نیز علی بود و مردم او را كشتند. ابن زیاد گفت: خدا او را كشته است. علی بن حسین ساكت شد. ابن زیاد گفت: چرا حرف نمی زنی؟ وی گفت: اللَّه بتوقی الانفس حین موتها [1] ، ما كان لنفس ان تموت الا باذن اللَّه [2] (خداست كه هنگام مرگ جانها را می گیرد و هیچ كس بدون اجازه خدا نمی میرد). ابن زیاد به او گفت: وای بر تو، به خدا تو نیز از كشته ها خواهی بود وای بر تو، بنگرید آیا بالغ شده است؟ به خدا سوگند می پندارم او مرد شده است. راوی گفت:مری بن معاذ احمری به ابن زیاد گفت: بله، بالغ شده است. ابن زیاد گفت: او را بكشید. علی بن حسین گفت: پس چه كسی عهده دار كار این زنان باشد؟ عمه اش زینب به او آویخته و گفت: ای پسر زیاد، آنچه از ما كشتی برای تو كافی است آیا از خون ما سیر نشدی! آیا از ما كسی را باقی گذاشتی! به خاطر خدا از تو می خواهم، اگر به خدا ایمان داری و می خواهی او را بكشی، مرا نیز بكش! علی گفت: ای ابن زیاد، اگر میان تو و این زنان خویشاوندی وجود دارد، مرد پرهیزگاری را همراه آنان بفرست كه به شیوه ی اسلام با ایشان رفتار كند. راوی گفت: ابن زیاد مدتی آنها را نگاه كرد سپس رو به مردم كرد و گفت: خویشاوندی چیز عجیبی است! بخدا سوگند گمان می كنم (زینب) دوست دارد او را نیز با علی بكشم این جوان را رها كنید، نزد زنانت برو.

حمید بن مسلم گفت: هنگامی كه عبیداللَّه و مردم وارد قصر شدند وی ندا داد: نماز جماعت! مردم در مسجد بزرگ اجتماع كردند. ابن زیاد به منبر رفت و گفت: ستایش می كنم خدایی را كه حق و اهل آن را آشكار و امیرالمؤمنین یزید بن معاویه و گروه او را پیروز كرد و درغگو پسر دروغگو حسین بن علی و پیروانش را كشت هنوز سخنان ابن زیاد تمام نشده بود كه عبداللَّه بن عفیف ازدی غامدی یكی از افراد بنی والبة برخاست.- عبداللَّه از شیعیان بود كه چشم چپش را در جنگ جمل از دست داد و به هنگام جنگ صفین ضربه ای به سر و ضربه دیگر به ابروی او خورده بود و چشم دیگرش نیز نابینا شد


وی از مسجد كوفه جدا نمی شد و از صبح تا شب در آنجا نماز می خواند. سپس به خانه خود می رفت- راوی گفت: وی هنگامی كه سخنان ابن زیاد را شنید گفت: ای پسر مرجانه، دروغگو پسر دروغگو تو و پدرت و نیز یزید و پدرش می باشد كه تو را والی كرد. ای پسر مرجانه، آیا فرزندان پیامبران را می كشی و چونان راست گویان سخن می رانی!. ابن زیاد گفت: او را بیاورید نگهبانان ابن زیاد او را دستگیر كردند. وی با شعار قبیله ی ازد- یا مبرور- افراد قبیله خود را به كمك طلبید.

راوی گفت: عبدالرحمن بن مخنف ازدی نشسته بود، عبیداللَّه گفت: وای بر تو! خود و قومت را هلاك كردی. راوی گفت: آن روز قبیله ی ازد در كوفه هفتصد جنگجوی آماده داشت و جوانان ازدی هجوم برده و او را از چنگ افراد عبیداللَّه رها نموده و به خانه اش بردند. سپس عبیداللَّه افرادی را فرستاد. عبداللَّه را آورده او را كشت و دستور داد در باتلاقی به دار آویختند.



[1] سوره الزمر، آيه ي 42.

[2] سوره ي آل عمران، آيه 45.